داستان شماره یک

در این سایت داستان های ارسالی کاربران در صورت تایید و من نمایش داده خواهد شد‌.

من را در شبكه هاي اجتماعي دنبال كنيد

 روزگاری پادشاهی چاق زندگی می‌کرد و پادشاه بدلیل اینکه چاق بود زیاد نمی‌توانست پیاده روی کند.
روزی مردی پیش او رفت و به او گفت: ای پادشاه من میتوانم چاقی تو را درمان بکنم امّا یک شرط دارد.
پادشاه: چه شرطی؟
مرد: تو باید نصف ثروتت را به من بدهی تا من تورا درمان کنم.
پادشاه نصف ثروت خود را به مرد داد و مرد به پادشاه معجونی داد و گفت:ای پادشاه این معجون را بیاشامید تا چاقیتان برطرف شود.
پادشاه با خوردن معجون حالش خوب شد امّا بعد از چند روز از دوباره چاقیش برگشت و پادشاه بسیار عصبانی شد و دستور داد تا مرد را دستگیر کنند.
مرد بسیار از پادشاه دور گردیده بود و امکان دستگیری او وجود نداشت. 

با تشکر 
داستان شماره یک

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.