روزگاری پادشاهی چاق زندگی میکرد و پادشاه بدلیل اینکه چاق بود زیاد نمیتوانست پیاده روی کند.
روزی مردی پیش او رفت و به او گفت: ای پادشاه من میتوانم چاقی تو را درمان بکنم امّا یک شرط دارد.
پادشاه: چه شرطی؟
مرد: تو باید نصف ثروتت را به من بدهی تا من تورا درمان کنم.
پادشاه نصف ثروت خود را به مرد داد و مرد به پادشاه معجونی داد و گفت:ای پادشاه این معجون را بیاشامید تا چاقیتان برطرف شود.
پادشاه با خوردن معجون حالش خوب شد امّا بعد از چند روز از دوباره چاقیش برگشت و پادشاه بسیار عصبانی شد و دستور داد تا مرد را دستگیر کنند.
مرد بسیار از پادشاه دور گردیده بود و امکان دستگیری او وجود نداشت.
با تشکر
داستان شماره یک
- دوشنبه ۲۵ تیر ۰۳ ۰۱:۰۴
- ۱ بازديد
- ۰ نظر